مردی مقابل گل فروشی ایستاد. او میخواست دسته گلی برای مادرش که در شهر دیگری بود سفارش دهد تا برایش پست شود . وقتی از گل فروشی خارج شد٬ دختری را دید که در کنار درب نشسته بود و گریه میکرد. مرد نزدیک دختر رفت و از او پرسید : دختر خوب چرا گریه میکنی؟ دختر گفت: میخواستم برای مادرم یک شاخه گل بخرم ولی پولم کم است. مرد لبخندی زد و گفت: با من بیا٬ من برای تو یک دسته گل خیلی قشنگ میخرم تا آن را به مادرت بدهی . وقتی از گل فروشی خارج میشدند دختر در حالی که دسته گل را در دستش گرفته بود لبخندی حاکی از خوشحالی و رضایت بر لب داشت. مرد به دختر گفت: میخواهی تو را برسانم؟ دختر گفت: نه، تا قبر مادرم راهی نیست ! مرد دیگرنمیتوانست چیزی بگوید٬ بغض گلویش را گرفت و دلش شکست. طاقت نیاورد٬ به گل فروشی برگشت٬ دسته گل را پس گرفت و ۲۰۰ کیلومتر رانندگی کرد تا خودش آن را به دست مادرش هدیه بدهد ! شکسپیر میگوید: به جای تاج گل بزرگی که پس از مرگم برای تابوتم میآوری، شاخه ای از آن را همین امروز بیاور پسری یه دختری رو خیلی دوست داشت که توی یه سی دی فروشی کار میکرد. اما به دخترک در مورد عشقش هیچی نگفت . هر روز به اون فروشگاه میرفت و یک سی دی می خرید فقط بخاطر صحبت کردن با اون … بعد از یک ماه پسرک مرد … وقتی دخترک به خونه اون رفت و ازش خبر گرفت مادر پسرک گفت که او مرده و اون رو به اتاق پسر برد … دخترک دید که تمامی سی دی ها باز نشده … دخترک گریه کرد و گریه کرد تا مرد … میدونی چرا گریه میکرد؟ چون تمام نامه های عاشقانه اش رو توی جعبه سی دی میگذاشت و به پسرک میداد یك روز مسوول فروش، منشی دفتر و مدیر شركت برای ناهار به سمت سلف قدم می زدند. یهو یه چراغ جادو روی زمین پیدا می كنن و روی اون رو مالش میدن و جن چراغ ظاهر میشه . جن میگه: من برای هر كدوم از شما یك آرزو برآورده می كنم. منشی می پره جلو و میگه: «اول من ، اول من!... من می خوام كه توی باهاماس باشم، سوار یه قایق بادبانی شیك باشم و هیچ نگرانی و غمی از دنیا نداشته باشم»... پوووف! منشی ناپدید میشه . بعد مسوول فروش می پره جلو و میگه: «حالا من ، حالا من!... من می خوام توی هاوایی كنار ساحل لم بدم، یه ماساژور شخصی و یه منبع بی انتهای نوشیدنی خنك داشته باشم و تمام عمرم حال كنم»... پوووف! مسوول فروش هم ناپدید میشه . بعد جن به مدیر میگه: حالا نوبت توئه. مدیر میگه: «من می خوام كه اون دو تا هر دوشون بعد از ناهار توی شركت باشن »! نتیجهء اخلاقی اینكه همیشه اجازه بده كه رئیست اول صحبت كنه . پنج آدمخوار به عنوان برنامهنویس در یك شركت كامپیوتری استخدام شدند. هنگام مراسم خوشامدگویی رئیس شركت میگوید: "شما همه جزو تیم ما هستید. شما اینجا میتوانید حقوق خوبی بگیرید و میتوانید به غذاخوری شركت رفته و هر مقدار غذا كه دوست دارید بخورید. بنابراین فكر كاركنان دیگر را از سر خود بیرون كنید." آدمخوارها قول میدهند كه با كاركنان شركت كاری نداشته باشند . چهار هفته بعد رئیس شركت به آنها سر میزند و میگوید: "شما خیلی سخت كار میكنید و من از همه شما راضی هستم. یكی از خانمهای برنامهنویس ما ناپدید شده است. كسی از شما میداند كه چه اتفاقی برای او افتاده است؟" آدمخوارها اظهار بیاطلاعی میكنند. بعد از اینكه رئیس شركت میرود، رهبر آدمخوارها از بقیه میپرسد: "كدوم یك از شما نادونا اون خانوم برنامهنویس را خورده؟ " یكی از آدمخوارها با تردید دستش را بالا میآورد. رهبر آدمخوارها میگوید: "ای احمق! طی این چهار هفته ما رهبران، مدیران و مدیران پروژهها را خوردیم و هیچ كس چیزی نفهمید و حالا تو اون خانوم را خوردی و رئیس متوجه شد. پس از این به بعد لطفاً افرادی را كه كار میكنند نخورید ." پیرمردی نارنجی پوش در حالی که کودک را در آغوش داشت با سرعت وارد بیمارستان شد و به پرستار گفت:خواهش می کنم به داد این بچه برسید. بچه ماشین بهش زد و فرار کرد. پرستار : این بچه نیاز به عمل داره باید پولشو پرداخت کنید. پیرمرد: اما من پولی ندارم پدر و مادر این بچه رو هم نمی شناسم. خواهش می کنم عملش کنید من پول و تا شب براتون میارم پرستار : با دکتری که قراره بچه رو عمل کنه صحبت کنید. اما دکتر بدون اینکه به کودک نگاهی بیندازد گفت: این قانون بیمارستانه. باید پول قبل از عمل پرداخت بشه. صبح روز بعد… همان دکتر سر مزار دختر کوچکش ماتش برده بود و به دیروزش می اندیشید این مرد برروی تمام صورتش مو روییده است!… *** *** *** *** این خانم هم که با چشمهای عجیبش، معروفه! نام برجهای دوازدهگانهٔ دائرةالبروج با (معانی) و دیگر اسامی آنها عبارت است از: روزی از یک ریاضیدان نظرش را در باره انسانیت پرسیدند ، در جواب گفت : کوچک اما مهم این است آنچه که به این سیاره به این غقیق کوچک، در میان یک میلیون جهان بزرگتر جلوه ای خاص می بخشد: وجود مهربانی وجود علاقه و توجه
مردی که یکی از افرادی است که بلندترین ناخنها را در جهان دارد
مردی که با چشمانش شیر پرتاب میکند!
این مرد پوست بدنش حدود ۳۰ سانتیمتر کِش میآید
اگر زن یا مرد دارای ادب و اخلاق باشند : نمره یک میدهیم 1
...
اگر دارای زیبائی هم باشند پس یک صفر جلوی عدد یک میگذاریم : 10
اگر پول هم داشته باشند 2 تا صفرجلوی عددیک میگذاریم : 100
اگردارای اصل ونسب هم باشند 3 تا صفرجلوی عدد یک میگذاریم : 1000
ولی اگر زمانی عدد 1 رفت ( اخلاق )؛ چیزی به جز صفر باقی نمیماند ، 000
صفر هم به تنهائی هیچ است و با آن انسان هیچ ارزشی ندارد و این یادآور کلام حکیم ارد بزرگ است که می گوید : نخستین گام در راه پیروزی ، آموختن ادب است و نکو داشت دیگران .
●•ღ مـــآدآم لــــولــــو ღ•● |